دل نوشــ ــتــ ــ ـه هــ ــآی پــــسرکــــــ تنهـــــــآ
دل نوشــ ــتــ ــ ـه هــ ــآی پــــسرکــــــ تنهـــــــآ
دردسرهای عظیم 1 ( داستان )

کتونی هاشو پاش کرد و به سرعت به طرف در رفت که یهو با صدای مامان عطیه که سحر رو صدا میزد سرجاش میخکوب شد.

چند وقتی میشد که سحر به علی شک کرده بود و بخاطر همین رابطشون شکر آب شده بود و علی هم که ازین اوضاع خسته شده بود، ازش خواسته بود تا خوب فکراشو بکنه و اگه واقعا اونو دوست داره ساعت 5 پارک لاله باشه تا هم برای اولین بار هم دیگه رو ببینن و هم نشونه ی آشتیشون باشه.

ادامه مطلب

[ سه شنبه 20 مرداد 1394 ] [ 16:4 ] [ سعید ] [ بازدید : 664 ] [ نظرات () ]
LastPosts
قـــلآده.... (1394/05/19 )
آخرین کلام (1394/05/19 )
Pages