گفتم جمله بساز
من، تو، تنهایی؟؟؟
گفت: تا تو را دارم، تنهایی در فرهنگ دلم معنایی ندارد...
و تو؟؟؟
گفتم: من، تو، هزارخاطره...
خندید و گفت: پس سهم تنهایی چه شد؟؟؟
گفتم: تو که باشی، تنهایی هم خود می آید...
گفت: زندگی را بخش کن...
گفتم: من، تنهایی، گریه های شبانه!!!
اخم کرد...
خندیدم و گفتم: خیلی وقت است که می دانم، بخشی از زندگی او شده ای!!
زبانش بند آمده بود
گفتم: هیس، برو، فقط زندگی او را بخش نکن...
چشمــانت را بازکـن...
به یاد بیاور بیغوله هایی که در آن شب را صبح می کردی!!!
همین برایم در کنار آن همه غرورت کافیست...
کاش همچون گذشته بودی!!!
دلم خوش بود که وقتی همسایه ام از سگ زیبایش می گوید من هم تو را دارم که برایش بگویم...
برایم سوال بود که با آنهمه خوبی، چرا رفت؟!؟
تا که امروز در کتابی خواندم:
به حیوانات محبت نکنید...
گفتی: چه سریست که تا با دستانت مرا در آغوش گرفتی، آرام گرفتم؟؟؟
اما من کاری نکردم!!!
فقط " قلاده ات " را سرجایش گذاشتم...
گفتی اگر نباشی
" میــ ـــمـیــ ــرم "
اما غصه نخور!!!
بعد از من چوپان ساده ی دیگری خواهد بود که احساساتش را نشخوار کنی...
هنوز یادم نرفته آخرین کلامت را:
" قدرت را ندانستم "
عــ ــ ــزیــ ــزکــ ــم;
اگر قدر دانستنی بود که درکت میکردم!!!
قدر احساس میخواهد که تو ذره ای نداشتی...
مرا ارزان فروختی؛ اما بگذار بگویم:
من که نباشم، تاریخ انقضای آدمیت تو هم تمام میشود...
چشمانت را بازکن
پی منکه آمدی ، از آنهمه " ما " تویی بیش نمانده بود
غروری رفته و اشک هایی ریخته و دلی سوخته
پر پروازت را پرواز دادمو باز از " ما " سخن میگویی؟؟؟
تو باش و آدم هایی که با آنها " ما " میشوی
درد من درد رفتن تو نیست، تکلیف تو را میدانم
بلاتکلیف دل خسته ای هستم که روزی به آنها برای با تو بودن، " نه " گفت...